بازهم دعای خیرمان به عرب نیای عزیز که ماراوشمارا به نکات ارزشمندی دعوت میکند: >دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. >یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ >میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری... >میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!! >در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت.. >میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟ >هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟! >میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد! >هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: >خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... >هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. >پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. >با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!! >میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟ >! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! >پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد... >پائولو کوئیلیو |