ماشینی شدن و الیناسیون بمعنای گذراز اصالت و از دست دادن ارزشها و عادت و خوی گرفتن به اداب و رسومی که بنام تجدددر زندگی سرشارازذلت و خواری عده ای افراد از جامعه بشری ریشه دوانیده و روز بروز به حدت و شدت ان نیز افزوده تا شالوده و اس جامعه مملو ازصفا و نشاط و مهربانی و احساس و باهم بودن و...را به کل از بین برده و روش و روند زندگی تجدد مابانه را پیش گیرد.گاه وجود بشریت را دل و دماغی نیست تا به امورات خویش کمی اندیشه کند وچه بسیار اتفاقاتی که شاید منجر به یک عمرپشیمانی وندامتی گردد که تاابدالدهرتاوان ان با زجر و فلاکت ناشی از اینگونه اتفاقات داده نشود و بقول معروف درداین نابخردی راتالحدباخودبهمراه داشته باشید واما.............. جایگاه خانواده و بخصوص پدر ومادر بعنوان افرادی که تمامی زندگی و هم وغم خویش را در بهترین دوران که خود بایستی از ان بهره برداری کرده را وقف مخلوقاتی بنام فرزند و جگرگوشه میکردند برهیچکس پوشیده نیست فلذا وجدان بشریت و انسانیت که برخواسته از سرشت این موجود میباشد بایستی برای جبران اینهمه زحمت و مرارت در تربیت فرزندان گواهی دهد که در................ دراین رابطه نامه الکترونیکی دوست خوبم اقای عرب نیا را خواندم و بسیار........چراکه ........... آلزایمر چمدانش را بسته بودیم با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه ! گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟ گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟! خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم . اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام . زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند آبنات قیچی را برداشت گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ... جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد زیر لب میگفت: من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!! |