سلام ،سلامی چوبوی خوش اشنایی ،روزهادرحال گذر و باهم بودن غنیمتی است که شکر نعمتش ازهمه چیز ارزنده تر ،مدتی بود سعادت حضور در محضرتان نداشتم دلیل خاصی نداشت و فقط اتمام اشتراک دنیای مجازی و ....امروز توفیقی حاصل شد تا سلامی دوباره کنم به دوستان خوب خودم همانانی که اسباب دلگرمیند و باعث نشاط چرا که انسان اجتماعی افریده شده و باهم بودن خصلت شاخصی است که زدودن ان از بنی بشرامری است غیرممکن ،درهرحال امیدوارم هیچ زمان هیچکداممان تنها نشویم که تنهایی دردی است خانمان سوز.
بازهم تشکر از دوستان خوبم بویژه عزیز دلم اقای عرب نیا که در سایه بارگاه ملکوتی امام همام زندگی کرده و میکند و دائم قطعا نائب الزیاره همه ماست از اینکه با نامه های زیبایتان همه مارا در افزودن دانش یارهستید تشکر میکنم:
حکایتی از مولانا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه