وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

نوروز و تعطیلات

لحظاتی بیش نیست که نهمین روز از نوروز باستانی و تعطیلات باتمام رسیده و امارهای ارائه شده در اخبار نیمه روز امروز نشاندهنده استقبال بی سابقه هموطنان از مسافرتهای نوروزی بود بنحویکه بالغ بر هشتاد میلیون سفر نوروزی از طریق پایانه های مختلف ومراکز رسمی تا امروز اعلام شده و این در حالی است که هنوز روزهایی تاپایان تعطیلات مانده بنابراین جای خوشبختی است که مردم از اینکونه فرصتها بخوبی استفاده کرده و قطعا این اقدام میتواند اثرات بسیار زیادی را در افزایش روحیه و رفاه و بالا بردن انرژی در جهت اماده شدن در راه کار وسازندگی برای اعتلای نام ایران عزیز باشد لیکن حقیر که از اغازین روزهای کاری حسب ضروریات امر در محل کار حاضر شده و اماده برای انجام وظیفه نقطه نظراتی دارم که شاید برای برخی از افراد ناخوشایند باشد چرا که اعتقادم براین است که کشور در حال حاضر و در این مقطع حساس از تاریخ به کار انهم شبانه روزی و با اراده و پشتکار عموم مردمش نیاز است در این میان سیاست گذاران و برنامه ریزان باید بنحوی عمل کنند که از شرائط فعلی با تدبیر و ارائه برنامه های مدون بشکلی شایسته استفاده و مشارکت عمومی را بعنوان سرلوحه برنامه ها برای رسیدن به اهداف بلندی که نیازمند رسیدن بدانها هستیم معمول دارند حقیر اعتقاد دارم  ایران سرافراز و مهد تمدن با سوابق بسیار درخشان تاریخی همیشه ایام دارای ظرفیتهای موجود به لحاظ انرژی فسیلی نخواهد بود و پیشرفت علم و تکنولوژی نیز باعث میگردد تا با بهره برداری از انرژی هسته ای روزی فرا رسد که جهان امروز نیازی به خرید انرژی فسیلی از ما نداشته و بنابراین وقت ان است که با تحولی عظیم در استراتژیهابا  عزم استوار به سمت و سوی تعالی و توسعه بمعنای واقعی برویم لیکن شرائط امروزی در مبحث تعطیلات نوروزی و ....گواه براین ادعا نخواهد بود چرا که پس از گذر از تعطیلات اواسط بهمن سال گذشته که خود مشتمل بر یک هفته شد هنوز چرخها و لنگرهای کار و تلاش گرم نشده بود که یک هفته مانده به بهار از راه رسید و حسب عادت مجددا مردم شریف خود را برای تعطیلات نوروزی اماده کردند و قطعا تا یک هفته از سیزده بدر نیز برای رفع خستگی و التیام کوفتگیهای بین راه و مسافرت و .....باید فرصت گذاشت بنابراین کی وقت کار و تلاش خواهد رسید و لذا ضمن پوزش از افرادی که با این عقیده حقیر مخالف هستند باید برای رسیدن به ارمانها و قرار گرفتن در جوار کشورهای توسعه یافته و یا حداقل در حال توسعه چاره اندیشی کرد و راه و روشی دیگر را انتخاب کرد . 

 

سخن زیبا

سخن نیکو شخص و وقت نمیشناسد انچه میتواند انسانیت را به معنای واقعی کلمه به تکامل هدایت کند ارزنده و مورد استفاده عموم واقع میگردد در این روز مبارک که مشغول باز کردن پست الکترونیکی بودم با نامه ای روبرو شدم که حاوی سخنانی بزرگ از انسانهایی بزرگ بود و حیفم امد که شما را به این کلمات گهربار دعوت نکنم : 

- آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همه‌ی انسان‌ها برابرند. (مارتین لوتر‌کینگ)

2- بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی. (رودی)

3- قطعاً خاک و کود لازم است تا گل سرخ بروید. اما گل سرخ نه خاک است و نه کود (پونگ)

4- بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فکر او. (همیلتون)

۵- عمر آنقدر کوتاه است که نمی‌ارزد آدم حقیر و کوچک بماند. (دیزرائیلی)

6- چیزی ساده تر از بزرگی نیست آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است. (امرسون)

7- به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد. (چاردینی)

8- آنکه خود را به امور کوچک سرگرم می‌کند چه بسا که توانای کاهای بزرگ را ندارد. (لاروشفوکو)

9- اگر طالب زندگی سالم و بالندگی‌رو می باشیم باید به حقیقت عشق بورزیم. (اسکات پک)

10- زندگی بسیار مسحور کننده است فقط باید با عینک مناسبی به آن نگریست. (دوما)

11- دوست داشتن انسان‌ها به معنای دوست داشتن خود به اندازه ی دیگری است. (اسکات پک)

12- عشق یعنی اراده به توسعه خود با دیگری در جهت ارتقای رشد دومی. (اسکات پک)

13- ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم. (اسکات پک)

14- جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست. (محمد حجازی)

15- هنر کلید فهم زندگی است. (اسکار وایله)

16- تغییر دهنرگان اثر گذار در جهان کسانی هستند که بر خلاف جریان شنا می‌کنند. (والترنیس)

17- اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی در تنهایی بیابان ، گوش شنوا خواهی یافت. (خلیل جبران)

18- روند رشد، پیچیده و پر زحمت است و در درازای عمر ادامه دارد. (اسکات پک)

19- در جستجوی نور باش، نور را می‌یابی. (آرنت)

20- برای آنکه کاری امکان‌پذیر گردد دیدگان دیگری لازم است، دیدگانی نو. (یونک)

21- شب آنگاه زیباست که نور را باور داشته باشیم. (دوروستان)

22- آدمی ساخته‌ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیده است. (مترلینگ)

23- اگر دریچه های ادراک شسته بودند،انسان همه‌ چیز را همان گونه که هست می‌دید:بی‌انتها. (بلیک)

24- برده یک ارباب دارد اما جاه‌طلب به تعداد افرادی که به او کمک می‌کنند. (بردیر فرانسوی)

25- هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت کم و کوتاه است. (فرانکلین)

26- نباید از خسته بودن خود شرمنده باشی بلکه فقط باید سعی کنی خسته آور نباشی. (هیلزهام)

27- هر قدر به طبیعت نزدیک شوی ، زندگانی شایسته تری را پیدا می‌کنی. (نیما یوشیج)

28- اگر زمانی دراز به اعماق نگاه کنی آنگاه اعماق هم به درون تو نظر می‌اندازند. (نیچه)

29- زیبائی در فرا رفتن از روزمره‌گی‌هاست. (ورنر هفته)

30- برای کسی که شگفت‌زده‌ی خود نیست معجزه‌ای وجود ندارد. (اشنباخ)

31- تفکر در باب خوشبختی ، عشق ، آزادی ، عدالت ، خوبی و بدی، تفکر درباره‌ی پرسش‌هایی که بنیاد هستی ما را دگرگون می‌کند. (ادگارمون)

32- «عقلانیت باز» آن عقلانیتی است که فراموش نمی‌کند که «یکی» در «چند» است و «چند» در «یکی». (ادگارمون)

33- آرامش،زن دل‌انگیزی است که در نزدیکی دانایی منزل دارد. (اپیکارموس)

34- هیچ چیزدر زیر خورشید زیباتر از بودن در زیر خورشید نیست. (باخ‌من)

35- تنها آرامش و سکوت سرچشمه‌ی نیروی لایزال است. (داستایوفسکی)

36- با عشق،زمان فراموش می شود و با زمان هم عشق.

37- علت هر شکستی،عمل کردن بدون فکر است. (الکس‌مکنزی)
38- من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم. (سقراط)

39- دانستن کافی نیست،باید به دانسته ی خود عمل کنید. (ناپلئون هیل)

40- تپه‌ای وجود ندارد که دارای سراشیبی نباشد! (ضرب‌المثل ولزی)

41- خداوند،روی خطوط کج و معوج، راست و مستقیم می‌نویسد. (برزیلی)

42- تو ارباب سخنانی هستی که نگفته‌ای،ولی حرفهایی که زده‌ای ارباب تو هستند. (ضرب‌المثل تازی)

43- تا زمانیکه امروز مبدل به فردا شود انسان‌ها از سعادتی که در این دم نهفته است غافل خواهند بود. (ضرب‌المثل چینی)

44- بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم. (جانسون)

45- اگر می‌بینی کسی به روی تو لبند نمی‌زند علت را در لبان فرو بسته ی خود جستجو کن. (دیل کارنگی)

46- شیرینی یکبار پیروزی به تلخی صد بار شکست می‌ارزد. (سقراط)

48- ضعیف‌الاراده کسی است که با هر شکستی بینش او نیز عوض شود. (ادگار‌ آلن‌پو)

40- به جای اینکه به تاریکی لعنت بفرستی یک شمع روشن کن. (ضرب‌المثل چینی)

50- برای اینکه بزرگ باشی نخست کوچک باش. (ضرب‌المثل هندی)

51- برای اینکه پیش روی قاضی نایستی، پشت سر قانون راه برو. (ضرب‌المثل انگلیسی)

52- به کارهای زشت عادت مکن زیرا ترک آن دشوار است. (ضرب‌المثل فارسی)

53- مانند علما بنویس و مانند توده مردم حرف بزن. (ضرب‌المثل هندی)

54- بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی‌وفاست.(حضرت علی علیه‌السلام)

معنای واقعی عشق

در طول زندگی کلمات و واژه هایی بیشتر از بقیه بر زبان جاری شده و بدان نگاهی ویژه داریم واینگونه کلمات و اصطلاحات در ظاهر بسیار زیبا و قابل ستایشند لیکن بنظر میرسد که معنای واقعی انها را درک نکرده و همیشه با انها کلنجار رفته و برای شناخت روح و نفس انها تلاش نکرده ایم از انجمله واژه بسیار پر محتوا و زیبای عشق که انسان از زمان شناخت خویش با ان بوده واز ان نیز خوشنود و به وجد امده اما بسیار زمانها که موفق نشده ایم در شناخت واقعی ان بیندیشیم و چه بسیار ائقات که براحتی از کنار ان گذشته ایم و قد ر ان را ندانسته ایم لذا برخورد سر سری با این وازه مقدس باعث شده که در بیشتر مواقع اسیبهای مهمی را به پیکره جامعه وارد کنیم و از انجمله در زندگی اشتراکی و تشکیل خانواده که در برخی مواقع روند را دگرگون کرده و باعث بدبختی فرد و یا افرادی شده ایم . 

با این مقدمه کوتاه توجه شما خوانندگان عزیز را به مطلبی برگرفته از وبلاگی در این خصوص جلب میکنم برای حقیر این مطلب بسیار جالب و گویای شناخت عمیق از عشق واقعی بود امید که مورد توجه شما نیز قرار گیرد :  

داستان طلاق 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.


هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم    .       بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!
 اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی 0

   اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که میخواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
    اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک  دختر جوان   به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم0.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده  بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم   .     بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
    زنی که بیش از ده  سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا  متاسف  بودم و می دونستم که اون ده  سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.
بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی  فرو  رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز   این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما  باقی مونده  بهش  توجه کنم.
     اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش  هم ساده و قابل  قبول بود: پسرمون در ماه آینده  امتحان مهمی  داشت و همسرم نمیخواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه 0


این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه


اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
 
به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.0

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.
   متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم
این زن, زنی بود که ده  سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.
روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

 
من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدندو من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بودهمسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم0

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

 
انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم:
 
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم 0

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.


"
دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

 
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود 0

نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتمیک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادمدختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :  

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


نوروز باستانی (قسمت دوم)

امروز پنجمین روز از سال جدید نیز پشت سر گذاشته شد دیار اشنای نوروز با سفره هفت سینش و شادی و سرور کودکانی که ایام تعطیلی راسپری میکنند و با گرفتن عیدی و اسکناسهای نو شادی خویش را دوچندان میکنند واز همه مهمتر سفرهای نوروزی اکثر ایرانیها که فرصت را غنیمت شمرده و بر تارک اسبان و ستوران خویش سوار شده و به دیاری جز انجا که خود در ان سکنی گزیده اند رهسپار میشوند ودیدو بازدیدهای عید و رفع کدورتهای احتمالی و از همه مهمتر در دیار گل و بلبل بوی عطر بهار نارنجی که انسانها را با استنشاقش به دیار اعلی هدایت میکند اینها و دیگر محاسن نوروز که از پیشینیان به ارث رسیده برای چیست ؟ 

با نگاهی اجمالی و زود گذر عظمت این سنت را باید در ارتباط موثر نوع بنی بشر در باهم بودن و با هم شدن و استفاده بهینه از چند صباح زندگی دانست و چه دلیلی بهتر و شایسته تر از اینکه باهم خوب باشیم و درد و غم و شادی را نیز باهم تقسیم کنیم لیکن بنظر میرسد شرائط به گونه ای رقم میخورد که این هدف ارمانی و خدایی را توجهی ننموده و در بسیار از خانواده ها شاهد تک روی و بی توجهی به گرفتاریهای همنوعان و صرفا به فکر خویش بودن روال کار شده و چه بسیار از حتی والدین هستند که فرزندانی دارند که نیم نگاهی نیز بدانها نکرده و هم ایشان داغ بر دل از این نوع برخورد از زمین و زمان گله مند و............... 

در هر حال عمر با سرعتی شتابان در گذر است و انچه بشدت باید مورد توجه قرار گیرد اندوخته ایست تا بتوان در اخرت از خود دفاع کردو بر اساس اموزه های دینی بدان امیدوار و با ان به دیار باقی شتافت ولذا انتظار این است که در گام اول رضایت اولیائ خویش را بعنوان وظیفه اصلی مد نظر قرار دادو مورد عمل . 

 

بهار و طراوات و سرور

باز کن پنجره ها را که نسیم 

روز میلاد اقاقی ها را 

جشن می گیرد 

و بهار 

روی هر شاخه کنار هر برگ 

شمع روشن کرده است 

همه چلچله ها برگشتند 

و طراوت را فریاد زدند 

کوچه یکپارچه آواز شده است 

و درخت گیلاس

هدیه جشن اقاقی ها را 

گل به دامن کرده ست 

باز کن پنجره ها را ای دوست 

هیچ یادت هست 

که زمین را عطشی وحشی سوخت 

برگ ها پژمردند 

تشنگی با جگر خاک چه کرد 

هیچ یادت هست 

توی تاریکی شب های بلند 

سیلی سرما با تاک چه کرد 

با سرو سینه گلهای سپید 

نیمه شب باد غضبناک چه کرد 

هیچ یادت هست 

حالیا معجزه باران را باور کن 

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین 

و محبت را در روح نسیم 

که در این کوچه تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را 

جشن می گیرد 

خاک جان یافته است 

تو چرا سنگ شدی 

تو چرا اینهمه دلتنگ شدی

باز کن پنجره ها را 

و بهاران را 

باور کن