وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

سیل اشک

ماشینی شدن و الیناسیون بمعنای گذراز اصالت و از دست دادن ارزشها و عادت و خوی گرفتن به اداب و رسومی که بنام تجدددر زندگی سرشارازذلت و خواری عده ای افراد از جامعه بشری ریشه دوانیده و روز بروز به حدت و شدت ان نیز افزوده تا شالوده و اس جامعه مملو ازصفا و نشاط و مهربانی و احساس و باهم بودن و...را به کل از بین برده و روش و روند زندگی تجدد مابانه را پیش گیرد.گاه وجود بشریت را دل و دماغی نیست تا به امورات خویش کمی اندیشه کند وچه بسیار اتفاقاتی که شاید منجر به یک عمرپشیمانی وندامتی گردد که تاابدالدهرتاوان ان با زجر و فلاکت ناشی از اینگونه اتفاقات داده نشود و بقول معروف درداین نابخردی راتالحدباخودبهمراه داشته باشید واما.............. 

جایگاه خانواده و بخصوص پدر ومادر بعنوان افرادی که تمامی زندگی و هم وغم خویش را در بهترین دوران که خود بایستی از ان بهره برداری کرده را وقف مخلوقاتی بنام فرزند و جگرگوشه میکردند برهیچکس پوشیده نیست فلذا وجدان بشریت و انسانیت که برخواسته از سرشت این موجود میباشد بایستی برای جبران اینهمه زحمت و مرارت در تربیت فرزندان گواهی دهد که در................ 

دراین رابطه نامه الکترونیکی دوست خوبم اقای عرب نیا را خواندم و بسیار........چراکه ...........  

 

آلزایمر
 
 
 
چمدانش را بسته بودیم
 
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
 
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
 
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
 
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
 
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
 
یک گوشه هم که نشستم
 
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
 
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
 
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
 
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
 
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
 
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
 
همه چیزو فراموش می کنی
 
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
 
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
 
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
 
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
 
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
 
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
 
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
 
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
 
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
 
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
 
آبنات قیچی را برداشت
 
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
 
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
 
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
 
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
 
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
 
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
 
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
 
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
 
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
 
زیر لب میگفت:
 
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد