وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد
وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

پدر

تجلی تمامی خوبیها و الگوی تمام عیاری از مهربانی و صفا و مهروعطوفت و......مهمتر از همه سنگ صبور و زحمت کش و اماده هرفرمان از خانواده که حقا هم ایشان خانواده را همه وجود خویش میداند دریک کلمه بسیار بامحتوا و زیبا مستتر میشود و ان نام زیبای پدر است وچه بجاست که هشدار دهیم قدردانشان باشید تا در زمان حیاتشان هرانچه خوبی است را از جانب گل باغشان شاهد باشندکه بعدازمرگ غصه خوردن گذشت زمان بی فایده و جبران مافات قطعا امکان نمیباشددیروز روزمیلاد باسعادت اسوه عدالت و حریت وشجاعت و..بود و همزمان روزبزرگداشت پدر که ضمن تبریک این یوم خجسته توجه عزیزان را به مطالبی در ارتباط باجایگاه پدر جلب میکنم ضمن تقدیر از برادر عزیزم عرب نیای عزیز که مارا از این مطالب مستفیض میکنند.  

 

 

 

ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت ،
ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را،
اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داد .
دستانت را می بوسم و پیشانیت را ،
که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،
خاک پایت هستم تا هست و نیست هست .
به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم .
  

-زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند.
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز 

 

***راحت نوشتیم بابا نان داد !
بی آنکه بدانیم بابا چه سخت ، برای نان همه جوانیش را داد ..
***.

 

ســـَــر ســُـفره چیزی نبود . . .
یــخ در پــارچ
وپدر

هــر دو آب شــدند ! ***
 

 

 

چــه دنــیای بی رحمــیست . . .

پدر مثل خودکار می مونه
شکل عوض نمی کنه
ولی یه دفعه می بینی که نمی نویسه
مادر مثل مداد می مونه
هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی
تا اینکه تموم می شه  
***خدایـــا !!!
به بزرگیـــــت قســـم.....
توعکس های دست جمعی....
جای هیچ پدر و مـــــادری رو خــالی نذار.....
آمیـــــن
**دخـتــَــر کـه بــاشی
میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ
آغــوش گــَرم پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی
کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و
دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی
دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه
هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی
چه بـاشه چـه نبــاشه
قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته 
پدر؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست.. اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛ و با وجود همه مشکلات, به تو لبخند زند تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی ... چه کسی ، کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است؛ "پدرت"را می پرستیدی...... ***
 
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه... و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری***
 
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد***
 

***زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند.
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من.
 زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر... ***
  

خانواده

راستی چرااینگونه گرفتارروزمرگی شده ایم و چگونه درگیرکارروزانه و بی اهمیت نسبت بتمامی ارکان مهم جامعه بویژه خانواده و البته بسیار مولفه هایی دراین مهم دخالت دارند که ازدست بنی بشر درگیر خارج است ونمیدانم تابه کی باید حسرت زندگی گذشته ای را که بدون توجه به این مهم انراازدست داده ا یم خورد؟  

استادارجمندم مطلبی را برایم ارسال کردند که برایتان درخورتوجه و بسیار اموزنده است اماقبل ازورود به بحث بگویم که راستی راستی اسباب کشی هم خود عالمی دارد ووای بحال انهایی که همیشه خانه بدوش هستند و باید اسباب خویش را برای همه روز بدوش بگیرند: 

با فردی که در حال عبور بود برخورد کردم، اووه !! معذرت میخوام،
من هم معذرت میخوام، دقت نکردم
...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم

و به راهمان ادامه دادیم
.
اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم،

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم، دخترم خیلی آرام کنارم
ایستاد همینکه برگشتم به او خوردم وتقریباً انداختمش
با اخم گفتم: «اه !! ازسرراه برو
کنار
»
قلب کوچکش شکست و رفت، نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم، وقتی توی

رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه
برخورد میکنی، آداب
معمول را رعایت میکنی،
اما با بچه ­ای که دوستش داری بد رفتار میکنی برو به کف آشپزخانه
نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی، آنها گلهایی هستند که او
برایت آورده است،
خودش آنها را چیده، صورتی و زرد و آبی، آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
.
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
.
در این لحظه احساس حقارت کردم، اشکهایم سرازیر شدند، آرام رفتم

و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم: دخترم واقعاً متاسفم، از رفتاری که امروز داشتم، نمی­بایست
اونطور سرت داد بکشم
گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
.
من هم دوستت دارم دخترم و گلها رو هم دوست دارم، مخصوصاً آبیه

رو
گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن،
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
...
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به

آسانی در ظرف یک روز برای
شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس
خواهد کرد
.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان،

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای
!!
اینطور فکر نمیکنید؟!! به راستی کلمه “خانواده“ یعنی چه ؟؟

تفاوت در نگاه

معرفت و طریقت شناخت ویژگی بارزی است که انسان را از دد و دیو متفاوت ساخته وشاید درجان انسانی را در اندیشه و عقل و بطورکلی ادراک انچه در جامعه و اکناف و اطراف رخ میدهدسنجش میکنند لذا بنظر میرسد انسان در برخورد با هرانچه برایش اتفاق می افتد باید بسیار سعی کرده تا کاری ناپسند را در درک اتفاقات صورت ندهد برای نمونه داستانی را که دوست خوبم عرب نیای عزیز که اهل فضل و کمالند و مستمرا مارا یاری کرده و محبتشان مشمول من است ارسال کرده اند را برایتان نقل میکنم: 

مجسمه ی نوزاد مسیح در کلیسای شهری گم می شود کشیش همه را فرا می خواند که این مجسمه دزدیده شده و اگر پیدا نشود مشمول عذاب خدا می شویم. همه در تکاپوی پیدا کردن آن مجسمه برمی آیند و درهمین حال کشیش کودکی را می بیند که در حیاط کلیسا با کالسکه خود چیزی را حمل می کند. خوب که نگاه می کند مجسمه را در کالسکه ی کودک می بیند وعصبانی می شود و به او تهمت دزدی می زند- کودک می گوید: من دیشب نذر کرده بودم که اگر پدرم برایم کالسکه بخرد اولین کسی را که سوار کنم مجسمه ی نوزاد مسیح باشد. از دید یک عده این دزدی است و از دید آن کودک این یک نذر دینی است.

اصرار نکنیم بر اساس همان چیزی که به چشم می بینیم قضاوت کنیم.

تبریک سال نو در استانه اجرای فاز دو هدفمندکردن یارانه و....

باسلام بزرگان و قدیمیهای واژگانهایی زیبا دارند که خود تشکیل دهنده فرهنگ نابی است که بایستی برای حفاظت از ان بسیار کوشید وامید که مانیز دراین راستا بابیشترین انرژی تلاش مضاعفی داشته باشیم تا علاوه بررضایت نیاکان چهارچوب و حدود و ثغور زندگی خودرانیز بهتر شناخته و درادامه ان توفیق لازم را کسب کنیم ازانجمله گفته اند  شرم عروس از بی چادری است و امروز مانیز شرمنده ایم منتهی نه بخاطر عروس بودن و چادر نداشتن بلکه چون بدلیل گرفتاریهای زیاد و مشغله فراوان کاری سعادت دیدارتان را از این طریق ندارم بسیار شرمنده ام. 

درابتدا سال خوبی را برایتان ارزو میکنم و امیدوارم ماهی که گذشت طلیعه ای خوب را برای سالی میمون برایتان رقم زده باشد سالی شاد ومملو از موفقیت  برکت و ارامش و توام با سلامتی که مهمترین رکن زندگی است. 

واما درخصوص سیاستهای دولت و هرانچه در باره زندگی و هدایت ان و مدیریت کلان بایستی درپیش رو داشته باشیم مهمترین خبر اجرای سیاستهای کلان اقتصادی و از انجمله بحث مهم  فاز دوم هدفمند کردن یارانه ها بود و درهمین اثنا و رابطه مطلبی زیبا را در مطالعه ای برخورد کردم که برای شما نیز ان را منتقل میکنم تا به بهترین وجه بااعماق ....اشنا شویم امید که اجرای سیاستها توسط دولت محترم پشتوانه ای خوب برای ارتقاءوضعیت اقتصادی مردم عزیزمان باشد: 

چند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو... رستوران. یه چند دقیقه‌ای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت می‌کرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف. یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه. دیگه داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت. یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت می‌کردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.»
دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشسته بودم که صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزن گفت کاشکی می‌شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرد در جوابش گفت ببین اومدی نسازی‌ها. قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین. پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم می‌میرم.رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.»
ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.»
گفت: «داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.»
این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلم چی بود.