وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد
وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

درپناه وتحت مدیریت خدا

روزگارپرهراس راچگونه میتوان با ارامش سپری کرد شاید و نه شاید قطعا این سوالی است که در اذهان یکایک بنی بشر امروز بخصوص در زمان ماشینی شدن تداعی کرده و بسیار از افراد با ان دست به گریبانند والبته انهایی که اعتقاداتی برذات ربوبی دارند دغدغه را به حاشیه رانده  درپناه او دل به خدا بسته اند واینجاست که مطلب ارسالی دوست خوبم اقای عرب نیا معنایی دیگر پیدا میکند با این مقدمه شما را به ضیافت الهی و دوستی با این یار همیشگی دعوت میکنم: 

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!
 
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...


نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم...
 
 اماوقتی خدا هدایت زندگی من را عهده گرفت   اوبلد بود: 
 
از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته میگفت :
« تو فقط پا بزن »

من نگران و مضطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ »
او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !

وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و من آرام میشدم ...

او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به صورت هدیه میدادند و این سفر ما ، یعنی من و خدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ...

خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم
« دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است »
و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ...

من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او
اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد
خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند...

و من دارم یاد میگیرم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم
من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم

نمیدانم ولی..........

بسیار ساده بعرضتون برسونم که خودم هم شرمنده ام که چطور فرصتی را ایجاد کنم تا برای دوستان از خودم بنویسم اما ازقدیم گفتند شرم عروس از بی چادری هست چه میشه کرد مشغله ها روز بروز بیشتر و فرصتها بشدت کم میشوند لذا انصافا از سر مطالب مفید انهم در اطلاع رسانی ان بهیچ عنوان نمیشه گذشت حالا هرچند ادم پررو باشه و مطالب دوستان را منعکس کنه اما یه بحث دارم با شما انهم این هست که در برخی موارد من نوعی حیفم میاد که  یه مطلبی راهبردی را که برای همه انسانها میتونه مفید به فایده باشه را اینجا منعکس نکنه لذا حسب وظیفه و باتشکر از عرب نیای عزیز بازهم سوئ استفاده کرده و دوستان را به مطالعه این مطلب دعوت میکنم :  

البته ازتون خواهش میکنم بعد از خوندن مطلب کمی هم فکر کنید و مقایسه بین ..... 

١٨ سال پیش من در شرکت سوئدى ولوو Volvo
استخدام شدم. کار کردن در این شرکت تجربه جالبى
براى من به وجود آورده است. اینجا هر پروژه‌اى
حداقل ٢ سال طول می‌کشد تا نهایى شود، حتى اگر
ایده ساده و واضحى باشد. این قانون اینجاست.
جهانى شدن ( Globalization) باعث شده است
که همه ما در جستجوى نتایج فورى و آنى باشیم.
و این مشخصاً با حرکت کند سوئدی‌ها در تناقض است.
آن‌ها معمولاً تعداد زیادى جلسه برگزار می‌کنند،
بحث می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند و خیلى به
آرامى کارى را پیش می‌برند. ولى در انتها، این شیوه
همیشه به نتایج بهترى می‌انجامد. به عبارت دیگر:1- سوئد در حدود 450000 کیلومتر مربع وسعت دارد.
2- سوئد حدود 9 میلیون جمعیت دارد.
3- استکهلم، پایتخت سوئد که به پایتخت اسکاندیناوی
نیز مشهور است حدود 78000 نفر جمعیت دارد.
4- ولوو، اسکانیا، ساب، الکترولوکس و اریکسون
برخى از شرکت‌هاى تولیدى سوئد هستند.
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم
هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و
به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى
سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم
و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى
ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند
ولوو با ماشین شخصى به سر کار می‌آمدند.
روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم.
روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟
چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى
در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟
او در جواب گفت: براى این که ما زود می‌رسیم و وقت
براى پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى
بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک‌تر
به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.
تو این طور فکر نمی‌کنی؟
" میزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنید! "
این روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى
آهسته ( Slow Food ). این جنبش می‌گوید که
مردم باید به آهستگى بخورند و بیاشامند ، وقت کافى
براى چشیدن غذایشان داشته باشند، و بدون
هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان
وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى
سریع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى
به همراه دارد قرار می‌گیرد. غذاى آهسته پایه جنبش
بزرگترى است که توسط مجله بیزنس طرح شده و
یک "اروپاى آهسته" نامیده شده است. این جنبش
اساساً حس شتاب و دیوانگی به وجود آمده بر اثر
نهضت جهانى شدن را زیر سوال می‌برد. نهضتى که
کمیّت را جایگزین کیفیت در همه شئون زندگى ما کرده است.
مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار
می‌کنند امّا از آمریکائی‌ها و انگلیسی‌ها مولّدترند .
آلمانی‌ها ساعت کار هفتگى را به 28/8 ساعت
تقلیل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌ورى و قدرت
تولیدشان ٢٠% افزایش یافته است. این گرایش به
آهستگى و کندکردن جریان شتاب آلود زندگى، حتى
نظر آمریکائی‌ها را هم جلب کرده است.
البته این گرایش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار
کردن یا بهره‌ورى کمتر نیست. بلکه به معنى انجام
کارها با کیفیت، بهره‌ورى و کمال بیشتر، با توجه
بیشتر به جزئیات و با استرس کمتر است. به معنى
برقرارى مجدّد ارزش‌هاى خانوادگى و به دست آوردن
زمان آزاد و فراغت بیشتر است. به معنى چسبیدن به
حال در مقابل آینده نامعلوم و تعریف نشده است. به معنى
بها دادن به یکى از اساسی‌ترین ارزش‌هاى انسانى یعنى
ساده زندگى کردن است.
هدف جنبش آهستگى، محیط‌هاى کارى کم تنش‌تر، شادتر
و مولّدترى است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کارى
که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت می‌برند.
اکنون زمان آن فرا رسیده است که توقف کنیم و درباره
این که چگونه شرکت‌ها به تولید محصولاتى با کیفیت بهتر،
در یک محیط آرامتر و بی‌شتاب و با بهره‌ورى بیشتر
نیاز دارند، فکر کنیم.

× بسیارى از ما زندگى خود را به دویدن در پشت سر
زمان می‌گذرانیم امّا تنها هنگامى به آن می‌رسیم که بر
اثر سکته قلبى یا در یک تصادف رانندگى به خاطر
عجله براى سر وقت رسیدن به سر قرارى، بمیریم.
× بسیارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود
در آینده هستیم که زندگى خود در حال حاضر، یعنى
تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش می‌کنیم.
× همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختیار
داریم. هیچکس بیشتر یا کمتر ندارد. تفاوت در این است
که هر یک از ما با زمانى که در اختیار داریم چکار
می‌کنیم. ما نیاز داریم که هر لحظه را زندگى کنیم.
به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: زندگى آن چیزى
است که براى تو اتفاق می‌افتد، در حالى که تو سرگرم
برنامه‌ریزی‌هاى دیگرى هستى.
* به شما به خاطر این که تا پایان این مطلب
را خواندید تبریک می‌گوئیم. بسیارى هستند که
براى هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را
رها می‌کنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند
 

داستانی اموزنده(اقای عرب نیای عزیز)

 
زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورت منو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره
که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی...
علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی انسانی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!
کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود.  
امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی