وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد
وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

دوگانگی در ..............

اصولا سیاست درمعنای واقعی کلمه به تزویر وریا و ....شاید هم تدبیر معنا میشود اما همین ریاکاری و تلاش برای حفظ و ارتقاءمنافع دولتها و طبعاملل درهرکشور دربرابر وجدان که قرار میگیرد بایستی توام با نظم و برنامه ریزی و ...باشد امادرارتباط با تفاهم و تعامل برخی از کشورها از جمله دوکشور مدعی در جهان یعنی ایران خودمان و امریکا کارازاین نوع نگاه فراتر رفته و درطول سی و اندی سال بعدازپیروزی انقلاب اسلامی دائماتوام بادوگانگی و عدم سیاست یکنواخت و بایک رویه ثابت بوده و هرزمان که فضایی برای مذاکره و رفع ابهامات و مشکلات موجود بوجودامده بنوعی این فضاازدست رفته بنحوی که بازهم درکشاکش تهدیدو ارعاب واقع گردیده است بااین وجودبعد از چندسال جنگ و گریز و بکاربردن سیاستهای تنش زا امروزه با روی کارامدن دولت تدبیر و امید فضایی جدای ازفضاهاوالتهابات قبل بوجود امده که تاحدی میتوان به اینده فارغ ازدغدغه و تهدید و...امیدوارشد اگرچه سلطه طلبی وجهانخواری و کدخدایی منطقه بقوت خودباقی و برقرارخواهدماند لیکن در پناه عزت و حکمت و ارزشگذاری برای ملت ایران ازسوی کلیه کشورها بازهم میتوان به تفاهم و تعامل و دوستی بهترازاین وضعیت اندیشید اما گویا کشورهایی همچون اسرائیل و...توان وچشم  دیدن این شرائط را نداشته و بازهم کارشکنی را اغاز کرده اند لذا باید دید که اینده چه رقمی خواهدخورد. 

این را اوردم تا از سیاست هم چیزی اورده باشم.

یادی هم از عرب نیای عزیز

عزیز دلم عرب نیای ارزشمند که مدتی بود از برکت معنویتش محروم بودند امروزما و شما را دعوت به تلمذ از درگهش کرده است: 

انیشتین می‌گفت؛ آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهان‌تان را می‌آفریند.

استفان کاوی (از سرشناس‌ترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید: اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دل‌تان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید.

او حرف‌هایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند: "صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر بر قرار بود تا این که مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که؛ آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟ مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت؛ بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی بر می‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ..... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد".

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد؛ صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه می‌دهد که؛ راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و .....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم.

حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است.

حج و........

امروز درکوران فعالیت امور اداری که بسیار نیزبامشغله شدید روبرو و خدمت رسانی به خانواده معزز و مکرم ایثارگررادربرداشته شاهدتلفنی مسرت بخش از دوست خوب و همراه ارزشمند این وبلاگ بودم اری برادر ارجمندم اقای منوچهرخادمیان که همیشه اوقات لطفشان شاملم بوده درراه عزیمت به خانه خدا و کعبه امال وارزوها بودند و بااین تلفن محبتشان  بازهم مثل گذشته شاملم شد و از ایشان التماس دعا داشتم. 

برای ای عزیز وارسته وخانواده که همراهشان هستند ارزوی قبولی تشرفشان را دارم خداوند این فرصت را نصیب تمامی ارزومندان کند.

تاخیروبازهم پوزش ازقصورتقصیر

اری چه زودمیگذرد این عمر و ای کاش عبرت میگرفتیم از این گذران عمر. 

مدتی بودبازهم نتوانستم درخدمت دوستان عزیز  باشم وشاید برخی دلیل عدم حضوررا خواستارشده و یاشوند که باید عرض کنم عاملش توصیه پیامبرعظیم الشان است که: 

زگهواره تاگوردانش بجوی یا بقولی "اطلب العلم من المهدالی الحد" 

تازه بعدازعمری گذراززندگی و دردوران بازنشستگی وبعدازاینکه تعدادکثیری از همکاران را دردوران اداری برای نیل به درجات عالیه تحصیلی به مراکزعلمی گسیل داشته و خوددرکوران کاروفعالیت و اداره و ارباب رجوع مشغول بودم متوجه شدم که کاش خودنیزره پرزحمت اخذارشد را برخود سهل و ساده پنداشته وروانه میشدم و این تصمصیم را که اراده ای اهنین انهم در این مقطع از زندگی میخواست جزم کرده و روانه شدم وچه زیباست که خبری خوش را تقدیم دوستان کنم که بالاخره دیروزموفق به ارائه و دفاع از پایان نامه انهم باموضوع: 

"بررسی میزان کارائی نظامهای بهره برداری زراعی دراستان فارس " 

شده و از برکت دعایتان با نمره عالی ازپس این امتحان نیز سربلند درامدم تا ببینم فرداهای دیگرجه را درانتظارم است. 

سیل اشک

ماشینی شدن و الیناسیون بمعنای گذراز اصالت و از دست دادن ارزشها و عادت و خوی گرفتن به اداب و رسومی که بنام تجدددر زندگی سرشارازذلت و خواری عده ای افراد از جامعه بشری ریشه دوانیده و روز بروز به حدت و شدت ان نیز افزوده تا شالوده و اس جامعه مملو ازصفا و نشاط و مهربانی و احساس و باهم بودن و...را به کل از بین برده و روش و روند زندگی تجدد مابانه را پیش گیرد.گاه وجود بشریت را دل و دماغی نیست تا به امورات خویش کمی اندیشه کند وچه بسیار اتفاقاتی که شاید منجر به یک عمرپشیمانی وندامتی گردد که تاابدالدهرتاوان ان با زجر و فلاکت ناشی از اینگونه اتفاقات داده نشود و بقول معروف درداین نابخردی راتالحدباخودبهمراه داشته باشید واما.............. 

جایگاه خانواده و بخصوص پدر ومادر بعنوان افرادی که تمامی زندگی و هم وغم خویش را در بهترین دوران که خود بایستی از ان بهره برداری کرده را وقف مخلوقاتی بنام فرزند و جگرگوشه میکردند برهیچکس پوشیده نیست فلذا وجدان بشریت و انسانیت که برخواسته از سرشت این موجود میباشد بایستی برای جبران اینهمه زحمت و مرارت در تربیت فرزندان گواهی دهد که در................ 

دراین رابطه نامه الکترونیکی دوست خوبم اقای عرب نیا را خواندم و بسیار........چراکه ...........  

 

آلزایمر
 
 
 
چمدانش را بسته بودیم
 
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
 
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
 
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
 
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
 
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
 
یک گوشه هم که نشستم
 
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
 
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
 
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
 
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
 
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
 
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
 
همه چیزو فراموش می کنی
 
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
 
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
 
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
 
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
 
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
 
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
 
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
 
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
 
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
 
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
 
آبنات قیچی را برداشت
 
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
 
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
 
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
 
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
 
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
 
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
 
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
 
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
 
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
 
زیر لب میگفت:
 
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!

حکایت ملا و....

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند تا ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده و دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنید اندازه گیری می شوید...