وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد
وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

وبلاگ مهندس غدیر خادم الحسینی

زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواندوازصحنه رود صحنه پیوسته بجاست خرم ان نغمه که مردم بسپارند بیاد

و...........این بار

جمعه شد وباز یادیار مهربان .این روز را از مناظر مختلف میتوان دید: گاه برای تعطیلی و سرکشی به اقوام و خویشان و بعبارتی انجام صله رحم و گاه برای رفتن به مراکزی تفریحی حالا هم میشود سیاحتی بود و فرهنگی و هم میتوان به باغ و دشت و دمن رفت ویا نه اصلا در خانه نشست و با اهل و عیال گفت و شنید ویا برخی دیگر اماده برای ادای فریضه نماز جمعه همان نمازی که دشمن شکن است و سیاسی و عبادی و.................ولی مدتهای مدید است که گفته اند مهدی موعود امام منتظر در این روز ظهور میکند ویا بعبارتی دیگر در عوام امده که این روز روز محمد است و عید ایشان و..... 

نمیدانم هرانچه هست من این هفته را در خانه بودم بچه ها را به مراکز اموزشی تقویتی که سالهاست بین دانش اموزان متداول و هرکسی یکی را انتخاب میکند بردم وکمی هم با رایانه سرسری کردم و به وبلاگها سر زدم و اخباری چه سیاسی و چه اقتصادی را مطالعه میکردم وبنظر خسته شدم مصلحت دیدم کمی به خارج از منزل بروم و قدم بزنم ابتدا سری به اداره که نزدیک منزل است رفتم و کارهای اخر وقت دیروز را که برای حضور در کارگروه اشتغال و سرمایه کذاری رفته و مانده بود را انجام دادم وحالا نوبت قدم زدن رسیده بود با رفتن برق شهر یکی از مشتریان که به دستگاه خودپرداز مراجعه کرده و همزمان با تحویل وجه مورد نیاز و کارت برق رفته و نه وجه امده و نه کارت را هراسان دیدم با اهل منزلش که در اتومبیل بودند امده بودند و چون تا حال تجربه ای را بدین شکل نداشتم سوال کرد که بمحض امدن برق ایا وجه و کارت را بیرون داده و باید اینجا باشی تا انها را تحویل بگیری که من هم اطلاع دقیقی نداشتم بنابراین قرار براین شد من بمانم و کشیک بدهم تا ایشان اعضاءخانواده اش را بمنزل رسانده و برگردند و رفتن ایشان همان و ساعاتی گذشتن همان تا یازده بود که برق امد و کارت و وجه نیز از درون دستگاه خارج نشد و قطعا باید فردا به بانک مراجعه و انها را دریافت کند و بنده انجا را ترک و برای اوردن بچه ها از مرکز عازم شدم لیکن وقت بازگشت با صحنه ای عجیب در جلو شعبه بانک روبرو شدم و در حالیکه روز روشن و عابرین مشغول شخصی در حال کندن بنرهای تبلیغاتی که بر درب ورودی شعبه بانک نصب شده بود  گردیده و ان را که حدودا شش متر بود و بابت ان ششصد هزار ریال پرداخت شده بود جمع اوری میکرد و با توجه باینکه این پارچه تبلیغاتی که از جنس ضخیمی است باید مدتهای دیگری نصب باشد تعجب کردم که در روز جمعه کدام همکار دارد این کار را انجام میدهد ه با نگاه به شخص مذکور متوجه شدم از همکاران نیست و قطعا نوعی سرقت در حال انجام است و بدین لحاظ ماشین را در گوشه ای پارک و به ایشان سلام کرده و سوال که چرا این وسیله تبلیغی را میبرید ؟  

وایشان ترسان و هراسان از اینکه فکر کردم باد انرا پاره میکند و انرا برداشتم بنابراین حسب وظیفه دست ایشان در دستم به نگهبان اداره تحویل دادم تا بررسی بیشتری صورت گیرد چرا که این چندمین باری است که این اتفاق می افتد و بنابراین اتومبیل را وارد حیاط کرده و به سراغ انها رفتم بسیار ترسیده بود و رنگ از رخسارش پریده و باب مباحثه با ایشان را باز کردم و اینجا بود که نکته مورد اشاره من برای این پست اتفاق افتاد : 

سوال میکنم اهل کجایی وجواب میدهد اهل ..........(روستاهای اطراف) ومیپرسم برای چه این بنر را برداشتی و اینجا بود که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم ............. 

میخواهم انرا بجای پنجره در منزلم بکار ببرم تا ساختمان بدون درب و پنجره خانه ام را سرما بیشتر از این در بر نگرفته و فرزندانم که مدتی است سرما خورده اند بهتر شوند.................. 

خدایا باید چه کرد؟ 

در ضمن اینکه اتومبیل را بهمراه فرزند کوچکم که ناظر بر ماجرا بود به حیاط منتقل میکردم فرزندم از من خواست که پی گیر مورد نباشم و در جوابم که چرا ؟باید با این شیوه برخورد کرد اظهار داشت : پدر به کفشهای پاره و .....نگاه کن ........... 

...............چه کنیم تا برای اجرای عدالت در جامعه و جلوگیری از اینگونه اتفاقات و اجرای صحیح عدالت و توزیع دقیق ثروتهای ملی در پیشگاه خداوند متعال و اینگونه افراد سرافکنده و شرمگین نشویم ؟ 

ایا هستند کسانی که درد اینگونه از افراد را که تعدادشان در جامعه نیز کم نیستند را درک کرده و دست از چپاول و.........بردارند وایا .............. 

در هرحال به نگهبان گفتم همرا این دوستمان برو و بنر را در جایش نصب کن و مقداری اندک وجه را برای ایشان گذاشتم که شخصا انرا تحویل نگرفت و به همکارم دادم تا تحویل دهد و خود انجا را ترک کردم لیکن در بازگشت نگهبان صدایم کرد و وجه را به من باز گرداند و گفت هر کار کردم انرا با خود نبرد و...................... 

چه باید کرد ؟......................... 

ایا خداوند متعالی که دائم انرا یاد کرده و در برابرش تعظیم کرده و بنظرمان داریم مسیر بهشت را برای خود مهیامیکنیم ما را خواهد بخشید؟ 

اگر با این پست احساسات شما را جریحه دار کردم جدا پوز شخواسته و فقط قصدم توجه دادن همه عزیزان به رخدادهایی است که در جامعه بسیار اینکونه اتفاق افتاده و از ان بیخبریم. 

موفق باشید

پیامک

از روزی که موبایل در ایران مورد استفاده و کاربردی شد مدت زمانی میگذرد و در این میان با درامد حاصله از ان که در حد فزاینده ای نیز میباشد دست اندکاران سعی کردند تا بستر لازم را برای استفاده احاد جامعه در هر مکان و زمان فراهم اورند و بنابراین بسرعت پوشش شبکه ای از این ابزار در سراسر ایران در حد کاملی رسید و از انجا شرائط استفاده از پیامک یا همان sms نیز در ایران فراهم و مشترکین در هر حالتی چه ضروری و چه برای بازی و سرگرمی از این نعمت خدادادی استفاده فراوانی کردندو چه بسا پیامکهایی ارسال شد که ارتباطاتی را برای قرابت انسانها فراهم اورد و در این میان در قالب این پیامکها ظنزهای بیشماری نیز ارسال و ............... 

در این بین شاید بهترین پیامی را که من دریافتکردم از دوستی بود که واقعیتی از جامعه را همراه با احساسات انسانی بیان میکرد وترجیحا در این پست انرا برای اطلاع شما دوستان می اورم : 

مهربانی را وقتی دیدم که کودکی در دفتر نقاشی خود خورشید را سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر افتاب نسوزد " 

نکات قابل توجه در ورزش

توجه دوستان عزیزم را به مطلبی در خصوص موضوع مهم خوردن غذا بعد و یا پس از ورزش کردن جلب میکنم امید که مورد توجه و عنایت شما قرار گیرد در هر حال ورزش بویژه در شرائط حاضر که کم تحرکی شدیدی در جامعه حاکم و تمامی اعمال بایستی ماشینی انجام شود نقش بسیار موثری را در سلامتی انسان و جلوگیری از رسوب چربی در عروق و کرونرها دارد بدین لحاظ گرایش مردم به سمت و سوی ورزش از ضروریات انکار ناپذیر میباشد: 

همیشه بین آخرین وعده غذایی اصلی‌تان که خورده اید و ورزشی که می خواهید انجام ‌دهید، سه یا چهار ساعت فاصله بیندازید.

 خبرگزاری آلمان از برلین گزارش داد، تورستن آلبرز، کارشناس تغذیه در موسسه پیشگیری و مدیریت سلامت آلمان هشدار می‌دهد: دویدن با شکم پُر، برای دستگاه گوارشی خطرناک است و احتمال دارد به آن صدمه بزند. به گفته وی، در این صورت احتمال تهوع و اسهال وجود دارد.

 بهتر است قبل از ورزش، خوراکی مختصری بخورید، مثلا یک تکه کوچک نان و پنیر. موزی که زیاد رسیده نباشد، خوراکی بهتری است، زیرا از افزایش سریع مقدار قند خون جلوگیری کرده و هضم نشاسته و گلوکز (قند) آن راحت است.

آلبرز می‌گوید: "علاوه بر این، موز حاوی فروکتوز یا لاکتوز نیست که گاهی اوقات موجب بروز مشکلات شکمی می‌شوند. امکان نفخ هم کاهش می‌یابد، زیرا موز فیبر چندانی ندارد."

اگر می‌خواهید بعد از ورزش غذا بخورید، بهتر است یک تا دو ساعت پس از تمرین ورزشی این کار را بکنید.

آلبرز می‌گوید، این بهترین زمانی است که مواد مغذی در بدن فرآوری می‌شوند. اگر می‌خواهید حجم بدن‌تان اضافه شود، بهترین کار خوردن یک گرم کربوهیدرات و نیم گرم پروتئین به ازای هر کیلوگرم وزن بدن است. "باید میزان چربی اندک باشد."

 مثلا ورزشکاری با 75 کیلوگرم وزن، باید 100 گرم ماکارونی با مقداری سس گوجه یا یک تکه نان سبوس دار با مقداری میوه و ماست بخورد.

از سوی دیگر، اگر هدف تان از ورزش‌، کاهش وزن است و نه افزایش حجم بدن، فقط باید نیمی از مقادیر ذکر شده ی کربوهیدرات‌های بالا را بخورید.

آلبرز می‌گوید: "نوشیدنی پروتئینی مانند آنهایی که در باشگاه‌های بدنسازی فروخته می‌شود، همراه با نیم لیتر شیر، کفایت می‌کند."

روایت گم شده(ازدیو ودد ملولم و...)

بدون شک انهایی که با دنیای مجازی سرو کار داشته و فرصت پیدا میکنند سری هم به داستان زندگی و دستنوشته های همکاران و همراهان خو د  در صفحاتی بنام وبلاگ بزنندو ازاین منظر نگاهی به دنیای دیگران و خاطرات و دیدگاه های انان بیندازندو در این باره نظر یا همان کامنت داده و ورود خویش را به وبلاگ انها اعلام می کنندبا مواردی روبرو میشوند.

در این میان هرانچه شاید در برخی از مواقع سرگذشتهایی را مطالعه کنیم که بشدت تحت تاثیر زوایای نا پسند و بحرانهای روحی و فکری قرار گیریم لیکن در برخی از موارد نیز برخلاف انگونه دستنوشته ها رویدادها و خاطرات به وقوع پیوسته ای را مرور میکنیم که بشدت تحت تاثیر نگاه و احساس نویسنده قرار گرفته و خدای را شاکر وسپاسگزارم که در ایران عزیز هنوز هستند افراد بیشماری که همه وجود و زندگی خود را برای ساختن فردی از خیل عظیم مردم شریف ایران برای فردایی بهتر صرف کرده و حتی از خود نیز گذشته و بمعنای واقعی ایثار را پیشه خود ساخته و این گونه برای نشان دادن روح بلند انسانیت به زحمت می افتند ولذابا این مقدمه کوتاه وارد مبحث اصلی شده و برخود میبالم که دوستانی را در این دنیای مجازی میشناسم که اینگونه همت بلند داشته و به رفع مشکلات مردم و همنوعان می پردازند و از انجمله سرکار نهال خانم که از دانشجویان و انسانهای به معنای واقعی دلسوخته و درد اشنای مردم و همنوعان خویش میباشند و بنابراین باهم به سراغ اخرین دستنوشته این خواهر ارجمند رفته و به عمق و عظمت فعل انجام شده می نگریم تا نفس واقعی را در درون انسانهایی ببینیم که : 

من یه دختر خوانده دارم به اسم غزل! یعنی ۲ تا دارم ولی فقط غزل رو میبینم...(اون یکی بزرگه و خودش مادر داره)



غزل ۱۰ روزش بوده که پدر و مادرش رو تو یک تصادف بد از دست میده و الان با مادر بزرگ ۷۵ ساله اش زندگی میکنه و سه سال و نیمه است...شدیدا به من وابسته است و ۱۰۰ البته من به اون!



این دختر،بدون شک نابغه است و خدای آی کیو! اصلا بی نظیره!



چند نمونه از دیالوگ های بین من و غزل:





(در ضمن غزل خودش از اول به من گفت مامی! یعنی اویل میگفت نانا بعد گفت مامی! مادر بزرگش هم روس هستش البته و احتمالا مامی گفتنش به دلیل اونه و این که غزل همه ی -ر - ها رو -ل- تلفظ می کنه!)



غزل: مامی! همه دختلا(دخترا) بزرگ که میشن،خدا نی نی میذاره تو شمکشون(شکمشون)! تو هم همین لوزا (روزا) یه صبح که بیدار شی میبینی دلت گنده  شده !! نتلسی ها(نترسی ها) چیزی نیست! نی نیه! خدا گذاشته!




من:





غزل: مامی! نی نی تو باید دختل(دختر) باشه! اگه پسل( پسر )بود،من بالشو میذارم رو دهنش که خفه بشه!





یه روز ساعت ۱۲ ظهر،غزل پشت تلفن با من:



غزل: مامی! زودی یه شوهلی(شوهری) برام پیدا کن که مثل برره باشه!!!! بعدش منو ببره یه رستوران شیک یه انگشتل (انگشتر) گنده بهم بده بگه عزیزم من عااااشقتم!!




من: مامی جان  شما اگه همچین شوهری پیدا کردی باباشم بذار برای من!




-فکر کنم مادر بزرگش داشته با یه خانم خان باجی ای ،چیزی حرف میزده بعد مثلا گفته شوهر فلانی مثل بره(!) هست ...براش فلان میکنه و فلان می خره و ...این خانم ضبط صوت هم داشتن گوش میکردن! حالا فکر می کنه شوهر باید بره باشه که طلا بخره و ...





بعد از این که اسمش رو نوشتم کلاس رقص(زیر ۴ سال قبول نمی کردن ولی مربیه که رقصشو دید با جون دل پذیرفتش! می گم که! این بچه نابغه است! نابغه!):



غزل: مامی! لفطن! هر چی لباس برای رقصم می خوای بخری لختی باشه بی زحمت!!


من: چشم!






من: غزلکم...شعر  الفبای انگلیسی رو که یادت دادم می گی برام؟



غزل: چشم  مامی! ای بی سی دی ای اف جی، اچ آی جی کی اِل و مِن و پی!!!!!!






غزل(رو به من وقتی که دو تاییمون از آرایشگاه اومده بودیم و داشتم سوار ماشینش می کردم):


آخه چقدر خوشگلی بیشرف!!!!!



من(در حالیکه داشتم تو سر و صورتم می کوبیدم ): غزلللللللللللللللل!!!!!! این چیه میگی؟؟



غزل(دست به کمر): مامی خانم!! ساسی مانکن میگه!!



-غزل وقتی سوار ماشین میشه حتما باید به قول خودش آهنگ های نی نای نایی گوش کنه و به خاطر همین تو هر بار بیرون رفتن ما حتما یه سری هم به سی دی فروشی میزنیم!



فردا شب می نویسم که به زودی قراره چه اتفاقی برای غزلک من بیفته و الان هر دو در چه وضعی هستیم!



.

.

.

غزل یه فامیل خیلی دور داره که یه زن و شوهر پزشک هستند و در آمریکا زندگی می کنند...

اینا بچه دار نشدند و میزان عشق و علاقه شون به هم اونقدر بوده که حتی دنبال این نرفتن که ببینند مشکل از کیه چه رسد به درمان!(چون که همه می دونیم که دیگه عملا چیزی به اسم نازایی وجود نداره).



اینا جریان غزل رو که فهمیدند،تصمیم گرفتند که در صورت امکان ،سرپرستی غزل رو قبول کنند...ضمن این که از ماه آینده ی میلادی برای مدتی در دبی اقامت خواهند داشت(به خاطر کار در یکی از بیمارستان های اونجا) و این جوری غزل به راحتی می تونه باهاشون بره دبی تا کارهای اقامتش درست بشه...



خوب چندین بار تلفنی باهاش صحبت کرده بودند و غزل هم که طبق عادت اونقدر براشون زبون ریخته بود که کیلو کیلو قند تو دل اینا آب شده بود! یه جوری که خانمه میگفت هر دومون شب به شوق شنیدن صدای غزل میایم خونه!!


ضمن این که تو صحبت هاش چپ و راست به اینا می گفته: مامی من فلان،مامی من چنان!!

و هی من رو می کرده تو چشم و چار اینا!!!



ضمن این که مادر بزرگ غزل هم جریان من رو بهشون گفته بود و گفته بود که این دختر چند ساله از زندگی و جوونی و هزینه هاش زده و غزل رو به این جا رسونده(البته ایشون لطف داشتن و همه می دونیم که اجازه ی غزل دست من نیست و این فقط یه تعارف ایرانی بود و بس!) و اصلا حرف آخر با اون!!(من ِ بیچاره!!!)



خوب اونچه مسلمه،ورود غزل نقطه ی عطف بسیار قوی ای تو زندگی من بود و در حق و واقع اون بود که به داد من رسید نه من!



این برای من مهم نبود که همه پس اندازم رفت چون غزل واقعا ارزشش رو داشت اون هم با اون آی کیو سرشار و شخصیت کاریزماتیکش!



من جریان غزل رو حتی به خانواده ام نگفتم چون میدونستم این رو چوب میکنند تو سر من که تو به خاطر این مساله ازدواج نمیکنی و داری همه رو رد می کنی!!!



در صورتی که ۴ نفر از به قول اونا خواستگارهای من ،جریان غزل رو می دونستن و مشتاقانه از این جریان استقبال کردند! حتی با شرط زندگی کردن غزل با من...(باورش سخته ولی هنوز هم انسانیت به طور کامل نمرده!)



ولی خوب! من اونقدر که به زنانگی خودم و غریزه ی مادری ام مطمئن بودم،به ثبات غریزه ی مردانگی و پدری ِ اونا نمی تونستم اعتماد کنم و آینده برام مبهم بود!



از نظر مالی هم که تاحالا دار و ندارم رو گذاشتم(گفتم که من یه دختر دیگه هم دارم که بزرگه و هزینه های خاص خودشو داره)که غزل هیچ احساس کمبودی نکنه! یعنی باور کنید از متخصص تغذیه بگیر تا پرکردن یخچال و فریزر خونشون از غذاهایی که برای غزل ارجح هست،تا هزینه ی مهد کودک خصوصی(که فقط دم خور مادر بزرگه نباشه با این همه استعداد)تا دیگه هرچی فکرش رو بکنید...

حتی می دونستم افراد زیادی هستند (حتی همین جا و از بین دوست های مجازی) که کافیه که من لب تر کنم و جریان رو بگم و اونا هم بدون تعلل غزل رو ساپورت کنند...که خوب تا آخرین لحظه مقاومت کردم و ایستادم(به خاطر همینه که الان واقعا وضعیت مالی ام به بحران رسیده به طور جدی و فعلا هیچ راه برون رفتی هم ندارم).



با همه اینا،بازم میگم که این غزل بود که به من کمک کرد نه من! غزل بود که به من انگیزه ی زندگی داد! غزل بود که زنانگی های در خود فرو خورده ام رو بیدار و تا حدودی ارضا کرد!

غزل بود که باعث شد من ایستاده بمونم،بخندم و تلاش کنم...



می دونستم غزل که بره من در هم خواهم شکست ولی مهم من نبودم! بلکه زندگی غزل هست که مهمه!



به خانمه همه ی این حرف ها رو زدم ...گفتم که من حاضرم اگه لازمه حتی تا آخر عمر ازدواج نکنم تاغزل به ثمر برسه...چون غزل خیلی خیلی خیلی جالب سر راه من قرار گرفت و با خودش یه عالمه نشونه برای من داشت و یه برهه ای انگار خدا اون رو به جای همه نداشته هام برام فرستاد...



و حاضرم براش هر کاری بکنم...کمترینش این بود که این ترم دانشگاه نرفتم! هم به خاطر هزینه اش که واقعا توش مونده بودم،هم به خاطر وضعیت روحی غزل که شدیدا به من احتیاج داشت!(متوجه شدید که چرا کمتر این جا میومدم؟؟؟)



و بعد هم بهش گفتم که الان برای غزل بهترین سن هستش چون معمولا خاطرات ِ قبل از ۴ سالگی از حافظه ی انسان ها پاک میشه و شاید غزل ۳-۲ سال آینده اصلا من رو هم یادش نیاد!

هرچند که میدونم چند ماهی روزگار این زن و شوهر رو سیاه خواهد کرد از بهانه گیری ولی خوب اونا به این جا هم فکر کرده بودند و از روان شناس و مشاور کودک و همه رو در لیست برنامه هاشون داشتند...



خود من هم این مدت یه چند باری با غزل در این باره حرف زده بودم...





من:  واییییییی خوش به حالت غزلی...از این به بعد زهره جون و آقا حمید که هر شب باهاشون صحبت می کنی و این همه مهربونند  میشند مامان بابای راست راستکی ِ تو... فکرشو کن...هر روز بغلت میکنند که نخواد راه بری(!!!!!!!!!!!) می برنت مهد کودک...با یه عااااااااالم خوراکی و اسباب بازی های قشنگ و هر عصر میان دنبالت...میرید شهر بازی،پیتزا و چلوکباب(غزل عاشق این دوتاست) می خورید ...بعدش برات تولد می گیرند...دوست هات میان تولدت...صندلی بازی (!!) می کنید،از اون کلاه گنده های می پوشید...نانای می کنید...(می دونم حرفهام احمقانه بود)



غزل(با بغض): من که خودم مامی دارم!! تو مامی منی! تو مامی ِ مهلبون منی!! تازه لکسانا(رکسانا) اون روزی که منو رسوندی کلاس رقص،به من گفت چه مامان خوشگل و جوون و مهلبونی داری!!!! الهی من قلبونت بشم مامی!!! تو مامی خوب منی!



من( در حالی که دارم از بغض خفه میشم) : خدا نکنه غزلکم...تازه این جوری اونا همیشه با تو هستن...یعنی مامان و بابات همیشه پیش تو زندگی می کنند...



غزل(در حالیکه از بپر بپر دست کشیده و اومده نشسته رو پام و سرشو چسبونده به سینه ام):

خوب من که مامی دارم!! حالا می خوای حمید(همون آقای دکتر)،بشه بابای من که با هم زندگی کنیم!!!!!!!!!!!!!



اصلا من اذیتت کردم؟؟ من دختل(دختر) بدی بودم؟ ببشید(ببخشید) مامی! دوستم نداری دیگه؟؟

قول میدم دیگه هیشبخت(هیچ وقت) اذیت نکنم.شیطونی نکنم!!



من (در حالیکه دیگه کنترلی رو خودم نداشتم و اشک هام شر شر پایین می ریخت) :

غزلکم! عزیز دلم! قربونت بشم الهی! پیشمرگ نفسهات بشم من، تو اصلا اذیت نکردی! تو همیشه دختر خوبی هستی! همیشه عالی هستی! همیشه من و همه دوستت داریم چون تو بی نظیری! تو گلی! تو فرشته ای! تو مهربون ترین و با ادب ترین و بهترین دختر روی زمینی!



غزل در حالیکه به هق هق افتاده‌: مامی دیگه شیطونی نمی کنم! دوستم داشته باش!



من: قربونت برم عزیزم! تو حتی اگه شیطونی هم کنی من دوستت دارم! حتی اگه اذیت هم کنی من دوستت دارم! همه ی بچه ها گاهی شیطونی می کنند...من شیطونی های تو رو هم همیشه دوست دارم...اصلا من تو رو برای همیشه ی همیشه(اصطلاح خودش) دوست دارم...

.

.

.

.

.

و بعد هم بوسه بارونش کردم....و در حین نوازش کردنش به وضوح دیدم که چه بار گناه کاذبی از شونه های کوچولوش برداشته شد و چه لبخندی به لبش نشست....درست بر خلاف شیوه ی تربیتی که همیشه به نسل ما از جمله خود من القا میشد و همیشه پر بودیم از عذاب وجدان!





دی روز بالاخره این آقا و خانم دکتر اومدند شیراز و امروز ناهار مهمان غزل و مادربزرگش بودند...



مادر بزرگش محبت کرد و به من زنگ زد و گفت من بازم میگم که تو بودی که جور این بچه رو کشیدی و تصمیم تصمیم توئه...



منتها چون می دونستم اگه غزل چشمش به من بیفته دیگه کسی رو تحویل نمیگیره،قبول نکردم و نرفتم! به جاش یه سره رفتم زیر لحاف و به خودم پیچیدم!



ظاهرا  غزل اول زیاد تحویلشون نگرفته بوده ولی بعدش افتاده بوده رو بلبل زبونی و مثل یه گنجشک کوچولو اونقدر براشون جیک جیک کرده بوده که اینا کلا از خود بی خود شده بودند...

عصر هم برده بودنش بیرون و باهم حال کرده بودند...



زهره می گفت این بچه اونقدر از نظر مالی تو رفاه بزرگ شده و بدون کوچکترین کم و کسری زندگی کرده که چشم و دلش سیره سیره!! می گفت وقتی رفتیم بیرون از ذوق ِ خودمون تو مغازه ها که میبردیمش هرچی میگفتیم غزل برات اینو بگیریم یا می گفته مرسی خودم دارم مامی ام خریده برام، یا می گفته مرسی احتیاجی(!) ندارم!!!!

زهره می گفت وقتی امکانات رفاهی غزل رو دیدیم اصلا باورمون نمیشده....ادب و تربیت و روابط اجتماعی اش هم که دیگه هوش از سر اینا برده بود...


(من کار خاصی نکردم! شاید بیشتر نیاز ها ی خودم رو ارضا کردم حالا این جوری پای غزل ِ طفل معصوم نوشته میشه... بیشتر شاید می خواستم به خودم ثابت کنم که لیاقت یه مادر خوب بودن رو دارم...)



خلاصه این که جریان تا این جا پیش رفته و اینا به محض رضایت قطعی از جانب ما،می خواهند به ضرب پول و پارتی سریع تر کارها رو ردیف کنند...واقعا بی قرار شدند دیگه...اینو امروز از حرفاشون میشد فهمید...زهره می گفت هی با حمید میریم مانتوی من رو که غزل تو خیابون و تو ماشین بغل من بود بو میکشیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



واقعا کار خدا و کائنات گاهی قابل پیش بینی نیست! یه بچه باید ناخواسته و در شرایط مالی ِ ضعیف به دنیا بیاد با دنیایی از هوش و ذکاوت...پدر و مادرش ۱۰ روزگی اش از بین برند ...بعد یه مدتی من که خودم در شرایط روحی ِ متغیری بودم سر راهش قرار بگیرم و هر جوری شده اونو ساپورت کنم و اونم منو...حالا هم که یه مادر و پدر عاشق، با شرایط مالی و اجتماعی عالی، با امکانات رفاهی بی نظیر در بهترین کشور دنیا ،بی صبرانه مشتاقش باشند...

جا دارد به سهم خود از این انسان به غایت با شعور و فهیم و بزرگوار تقدیر و تشکر کرده و از خداوند متعال برای ایشان رسیدن به همه ارزوهایشان را خواستار شوم .

در طریقت اطعام

سای سار امید را حرکتی است که در ان خیال ارامش بر پهنه وجود انسلنیت گسترشی اعتیاد اور داشته تا همچچون خیل عظیم مشتاقان طریقت الهی پیشانی بر مهر سپاس گذاشته و در اکرام همنوعانی که در خیل مستمندان قرار گرفته تلاشی مضاعف را داشته باشند ومن این را نمیدانم که چرا خداوند عالم نوع بنی بشر را در رده های مختلفی به لحاظ ثروت و مکنت قرار داد تا طبقات متعددی بوجود امده و حصاری بین اغنیا و فقرا بوجود اید و براین تفاوت بنده حداقل قسمتی از عمر خویش را به تفکر مشغول بوده تا هر اندازه فرصت کردم بران اندیشیده ام و در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید افریدگار متعال بنی بشر را به دودسته تقسیم کرد تا انهایی که در صفوف ثروتمندان قرار گرفته اند فرصتی را برای صواب از طریق حمایت مستمندان پیدا کرده و از این طریقت تعدادی از انها که به اموز های دینی معتقدند باب بهشت را بیابند و در کنار مومنین مخلص در جهان اخرت به تناول میو های بهشتی در کنار حوریان قرار گیرند و در با این اندیشه تا حد بسیار زیاد خود را راضی کرده ام تا بازهم با مطالعه و پژوهشی بیشتر به واقعیت این دسته بندیها برسم .  

تازه از ماموریت منطقه گرمسیری حوزه  عمل در استانی محروم به منزل رسیده و لختی اسایش و استراحت را در برنامه کاری قرار دادم و از دیروز که با همکارم اقای برداشت که از بچه های  خوب منطقه گرمسیری است قرار عزیمت به منطقه بهمئی و دهدشت و چرام و دوگنبدان را داشتم و از ساعات اولیه صبح برمرکب خویش سوار شده و خود رانندگی را عهده داشتم ومسیر را ÷شت سر کذاشته تا به منطقه باشت رسیدیم و تازه اغاز دوختن چشمهای حسرت بار به چهر هایی است که در افتاب سوزان کشاورزی را پیشه تناول خویش و ملتی کرده اند تا بتوانند از فروش تولیدات خود نان بعنوان قوت لایموت و تغذیه خود و اهل و عیال خود را بدست اورند و بنابراین همه با ک.له باری از تجربه لیکن چهره هایی مغموم و رنج کشیده از قهر طبیعت تمامی انسانهایی را که از کنار خویش با مرکبان پیشرفته عبور کیکنند نظاره میکنند و بنده نیز که حسب خصلتهای خانوادگی و ژنتیگی عادت به همراهی این انسانهای نیازمند دارند در هر گوشه ای از مسیر ترمز مرکب را فشار داده تا جایی که  محیط داخلی مرکب اجازه میدهد این زحمتکشان اشنا را سوار کرده و به مقصد برسانم و در این میان دیروز ÷یرمردی را با سن هشتاد سال میزبان بودم که پانزده نفر عائله تحت تکفل دارد و بسیار رنجور و دردمند ودر پاسخ سوالم که درامدت را از چه محلی تامین میکنی حیران و سرگردان میگوید :

قهر طبیعت درامدی را برایم نگذاشته و اگر چه در سنوات قبل با کشت اراضی اطراف رودخانه که اب در ان جاری بود شالیزارها را به نتیجه میرساندم و از قبلش درامدی اندک با فروش برنج کسب میکردم لیکن خشکسالی های اخیر چهره شومش را نچنان بر خانواده ام مستولی کرد که دیگر نای و توان نکاه به چهره معصوم و رنجور خانواده و اهل و عیال را ندارم وجالبتر تین که از تعداد درختان گردو نیر که بالغ بر پنجهزار دانه گردو ببار می اورد مردمی که برای تفرج به ولایت تشریف میاورند استفاده کرده و چیزی برایم باقی نمیماند و بنابراین در هر دوماه مبلغی معادل یکصد هزارتومان از طرح شهید رجایی تنها ممر درامدی من است تا با ان دو ماه را به سر برم لیکن اقای ازادی که چند روز پیش برای سرکشی اقوامش از دوگنبدان به ده ما امده بود به من گفت مشهدی علی اگر به شهر امدی سری بمن بزن کارت دارم و امروز رفتم تا صد هزارتومان از مغازه اش که لوازم برقی است بمن بدهد تا امیدی برای هزینه ای در راه خانواده ام داشته باشم .

و من نیز ماندم که خدایا چرا بند ه هایت را ...................

سرتاپاحقه پس کو صداقت؟

مدتی است که موضوعی بشدت مرا ازار میدهد و اگرچه بدلیل مشغله زیاد کاری فرصت اندیشیدن بدان را ندارم لیکن به محض تنها شدن و خلاصی از کار روزانه برخلاف میل باطنیم بسراغم می اید وصد البته اگر چه به لحاظ مادی همیشه سعی کرده ام تا از این موضوع گریزان و به حداقلها راضی و به کل بدان نیندیشم لیکن مرام و مسلک انسانیت بخصوص انسانهایی که همه چیز و همه کس را در نگاه خود پاک و منزه و در کسوت انسانیت دیده و برای حفظ ارزشهای انسانی بخود اجازه تفکری بد را نسبت به همنوعان خود نمیدهند بسیار سخت است که در موضوعی بحث کنند که نه تنها وقت خویش بل وقت عزیزانی را که بعنوان خواننده و بقصد سرگرمی ویا برداشتی مطلوب برای افزایش سطح اگاهی خود بدین پایگاه و یا وبلاگهای دیگر می ایند را بیهوده تلف نکرده و سخنی را کتابت کنند تا ثمری داشته باشد بنابراین ضمن عذرخواهی از همه شما عزیزان ناچار برای تخلیه خود از هرانچه بنام واژه نامیمون ریا و تقلب و دوزگی و دون صفتی است در این مکان میاورم تا بعلاوه زمانیکه در اینده اگر حیاتی باقی بود بدان مراجعه کرده و از ان درس عبرت گرفته و در تصمیم گیریهای روزمره خود نیز بدان رجوع کرده وشکل وشمایل زندگی خویش را با ان اصلاح و زندگی را بر وفق مراد خویش تنظیم کنم و بنابراین از انجا اغاز میکنم که همیشه سعی داشته ام در هر لباس و زمان و مکان دست ضعیفی را گرفته و یار بی یاری باشم تا پند واندرزهای مادر و پدر را که برگرفته از اموزه های دینی که در ایران عزیز بوفور بیان شده و بویژه در جوامع کوچک بشدت بدان پایبندیم را بکار ببرم و کاری کنم که نامه اعمال را در روز اخرت و در پل نازک صراط بدست راستم داده و در گرفتن ان بلرزه نیفتم و اگرچه در طی این طریقت الهی به امید زندگی کرده ودر دنیای فانی اجرت اعمال گرفته ام و بعلاوه با نشاط ماحصل از امید به اخرت خوب ناشی از این کردارهای نیک شادو مسرورم لیکن رنج نامردمیها و عمل نکردن به تعهدات که متاسفانه به وفور در این دنیای وانقسای یافت میشود انسان را انچنان دچار سردرگمی و غم ناشی از ان میکند که چاره را به بیانش در این مکانها میداند و بنابراین راهی نیست جز تحمل و پیشه کردن صبر و بدان امید که روزی براساس وعدهای داده شده و اعتقادات دعای فرج  مورد اجابت و چشممان به دیده  این ناجی عالم بشریت روشن و منور گردیده و جهان را از هرانچه نیرنگ و حقه و ریا و.........نجات دهند اری در مرام نیک اندیشان سعی بر گرفتن دست بینایان است و از این منظر انسانهای گرفتار به لقمه ای نان رسیده و خود را از مهلکه دامنگیر شده نجات دهند و وای بحال زمانی برسد که همین اهلان به ظاهر بینوا نیز از اعتماد انسان سوءاستفاده کرده و زورگویی را پیشه کار خود کنند و انجاست که فریاد وامصیبتا از زبان انسانهای دلسوز برخاسته و بر نیات بشدت تاثیر خواهد گذاشت .

خیلی دوست داشتم ظلمی را که براثر رحم بر شخصی که بعنوان دوست در زندگی وارد و از موقیت خویش برای امری مادی سوءاستفاده کرده و ثمره سرمایه گذاری بنده حقیر و کارکرد بنده خدایی مستضعف همچون خودش را به بازی گرفته و بشدت مورد سوءاستفاده قرار داده است را بیان کنم لیکن بازهم حجب و حیای اموخته از پدرم را مد نظر قرار داده و در همین حد بسنده میکنم تا حفظ ابروی این بی ابرو را کرده باشم وچقدر باید تاسف خورد که :

خدا .....را شناخت که بدان شاخ نداد وگرنه اگر مثل ...شاخ داشت چه مصیبتها که روا نمی داشت .

در مقوله سرمایه گذاری در زراعت که شغل انبیا و اولیا خداست سخن دارم لیکن میگذارم تا اینده را بازهم نظاره کنم که ................